June 29, 2017

Read/Watch

NOTE:

THE CONTENTS OF THIS PAGE ARE PROPERLY CONSIDERED FOR STUDENTS IN DIFFERENT LEVELS. IT MIGHT BE MUCH EASY FOR STUDENTS IN INTERMEDIATE AND ADVANCED LEVEL TO USE AND UNDERSTAND THE CONTENTS, BUT HOPEFULLY, BEGINNERS WILL DO THEIR BEST.

ENJOY YOUR TIME ON THIS PAGE!

Now it’s the time of reading some meaningful text and watch some beautiful

videos (including cartoons) in Farsi.

Here, you can find POEMS, SONGS, STORIES, and VIDEOS in Farsi.

Also, by clicking on each of the following pictures, you can listen to  Persian live radios:

A poem for kids:

گل و گل و گل شمایید
مثل فرشته هایید
خوشحال و خندون باشید
همیشه هرکجا یید
شاد وشاد و شاد بمونید
قدرهمو بدونید
سرود مهربونی
برای هم بخونید
دعا کنید بچه ها
غم نباشه هیچ کجا
صلح و صفا و دوستی
زیاد بشه تو دنیا

1
کبوتر بچه‌ای با شوق پرواز
بجرئت کرد روزی بال و پر باز
پرید از شاخکی بر شاخساری
گذشت از بامکی بر جو کناری
نمودش بسکه دور آن راه نزدیک
شدش گیتی به پیش چشم تاریک
ز وحشت سست شد بر جای ناگاه
ز رنج خستگی درماند در راه
گه از اندیشه بر هر سو نظر کرد
گه از تشویش سر در زیر پر کرد
نه فکرش با قضا دمساز گشتن
نه‌اش نیروی زان ره بازگشتن
نه گفتی کان حوادث را چه نامست
نه راه لانه دانستی کدامست
نه چون هر شب حدیث آب و دانی
نه از خواب خوشی نام و نشانی
فتاد از پای و کرد از عجز فریاد
ز شاخی مادرش آواز در داد
کزینسان است رسم خودپسندی
چنین افتند مستان از بلندی
بدن خردی نیاید از تو کاری
به پشت عقل باید بردباری
ترا پرواز بس زودست و دشوار
ز نو کاران که خواهد کار بسیار
بیاموزندت این جرئت مه و سال
همت نیرو فزایند، هم پر و بال
هنوزت دل ضعیف و جثه خرد است
هنوز از چرخ، بیم دستبرد است
هنوزت نیست پای برزن و بام
هنوزت نوبت خواب است و آرام
هنوزت انده بند و قفس نیست
بجز بازیچه، طفلان را هوس نیست
نگردد پخته کس با فکر خامی
نپوید راه هستی را به گامی
ترا توش هنر میباید اندوخت
حدیث زندگی میباید آموخت
بباید هر دو پا محکم نهادن
از آن پس، فکر بر پای ایستادن
پریدن بی پر تدبیر، مستی است
جهان را گه بلندی، گاه پستی است
به پستی در، دچار گیر و داریم
ببالا، چنگ شاهین را شکاریم
من اینجا چون نگهبانم و تو چون گنج
ترا آسودگی باید، مرا رنج
تو هم روزی روی زین خانه بیرون
ببینی سحربازیهای گردون
از این آرامگه وقتی کنی یاد
که آبش برده خاک و باد بنیاد
نه‌ای تا زاشیان امن دلتنگ
نه از چوبت گزند آید، نه از سنگ
مرا در دامها بسیار بستند
ز بالم کودکان پرها شکستند
گه از دیوار سنگ آمد گه از در
گهم سرپنجه خونین شد گهی سر
نگشت آسایشم یک لحظه دمساز
گهی از گربه ترسیدم، گه از باز
هجوم فتنه‌های آسمانی
مرا آموخت علم زندگانی
نگردد شاخک بی بن برومند
ز تو سعی و عمل باید، ز من پند

Parvin Etesami

2
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
بازآید و برهاندم از بند ملامت
خاک ره آن یار سفرکرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
فریاد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت
ای آن که به تقریر و بیان دم زنی از عشق
ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت
درویش مکن ناله ز شمشیر احبا
کاین طایفه از کشته ستانند غرامت
در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی
بر می‌شکند گوشه محراب امامت
حاشا که من از جور و جفای تو بنالم
بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت
کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ
پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت

HaFez (Hafiz)

3
مدار چرخ، به کجداریش نمی ارزد
دو روز عمر، به این خواریش نمی ارزد
سیاحت چمن عشق، بهر طایر دل
به خستگی و گرفتاریش نمی ارزد
ز بامداد وصالم مگو، که شام فراق
به آه و اشک و به بیداریش نمی ارزد
دلی ز خویش مرنجان که گر شوی سلمان
جهان به طاعت و دینداریش نمی ارزد
نوازش دل رنجیده ام مکن ای عشق
که خشم یار به دلداریش نمی ارزد
کنار بستر بیمار عشق، منشینید
که محتضر به پرستاریش نمی ارزد
به نقش ظاهر این زندگی، چه می کوشید
بنا شکسته، به گُلکاریش نمی ارزد
بگو به یوسف کنعان، عزیز مصر شدن
به کوریِ پدر و زاریش نمی ارزد
در این زمانه مجویید از کسی یاری
که خود به منّت آن یاریش نمی ارزد

Moeini Kermanshahi

4
نه تو می مانی
نه اندوه
و نه ، هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود ، قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم ، خواهد رفت
آن چنانی که فقط ، خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه
نه
آیینه به تو ، خیره شده است
تو اگر خنده کنی ، او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی
آه از آیینه دنیا ، که چه ها خواهد کرد
گنجه دیروزت ، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف
بسته های فردا ، همه ای کاش ای کاش
ظرف این لحظه ، ولیکن خالی است
ساحت سینه ، پذیرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید ، در این سینه بر او باز مکن
تا خدا ، یک رگ گردن باقی است
تا خدا مانده، به غم وعده این خانه مده

Keyvan Shahbodaghi

5
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گل‌های تر دارد
در این بازار عطاران مرو هر سو چو بی‌کاران
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس
یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد
تو را بر در نشاند او به طراری که می‌آید
تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد
به هر دیگی که می‌جوشد میاور کاسه و منشین
که هر دیگی که می‌جوشد درون چیزی دگر دارد
نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد
بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان
میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد
بنه سر گر نمی‌گنجی که اندر چشمه سوزن
اگر رشته نمی‌گنجد از آن باشد که سر دارد
چراغست این دل بیدار به زیر دامنش می‌دار
از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد
چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمه‌ای گشتی
حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد
چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی
که میوه نو دهد دایم درون دل سفر دارد

Mowlana( Jalalo-d Din Mohammad Molavi)

Let’s start with Stories:


A girl who likes to be a sparrow
دختری که دوست داشت گنجشک شود

یکی بود یکی نبود
دختر کوچکی بود به نام عسل که همیشه درحیاط، کنارباغچه می نشست به گنجشکهایی که در آسمان بودند نگاه می کرد و آرزو می کرد: ای کاش من هم یک گنجشک بودم. آن وقت هرجا دوست داشتم می رفتم و در آسمان پرواز می کردم. یک روز همین طور که در فکر و خیال بود، احساس کرد کوچک شده است !  وقتی به خودش نگاه کرد، دید آرزویش برآورده شده و به یک گنجشک کوچک تبدیل شده است 

او از اینکه گنجشک شده بود خیلی خوشحال بود، باخوشحالی به آسمان پرید و پرواز کرد; تا اینکه خسته وگرسنه شد و روی شاخه درختی که پراز گنجشک بود نشست

گنجشکی کنار او آمد وگفت: چیه بچه جون اینجا چی میخوای؟
عسل گفت: من خسته و گرسنه ام. گنجشک قاه قاه خندید وگفت: تو یک گنجشکی و خودت باید برای خودت جا و غذا پیدا کنی.  الان هم از اینجا برو چون باید از قبل جا می گرفتی

عسل شروع به گریه کرد. درهمین موقع دستی او را تکان داد. مادرش بود !  …. بله بچه ها، عسل کنار باغچه خوابش برده بود وخواب دیده بود. او فهمید که هر آرزویی مشکلات خودش را دارد و باید از زندگی که دارد بخوبی استفاده کند

Animals’ peace صلح حیوانات
مزرعه بزرگي در كنار جنگل قرار داشت . اين مزرعه پر از مرغ و خروس بود . يك روز روباهي گرسنه تصميم گرفت با حقه اي به مزرعه برود و مرغ و خروسي شكار كند
رفت ورفت تا به پشت نرده هاي مزرعه رسيد . مرغها با ديدن روباه فرار كردند و خروس هم روي شاخه درختي پريد. روباه گفت : صداي قشنگ شما را شنيدم براي همين نزديكتر آمدم تا بهتر بشنوم ، حالا چرا بالاي درخت رفتي ؟
خروس گفت : از تو مي ترسم و بالاي درخت احساس امنيت مي كنم
روباه گفت : مگر نشنيده اي كه سلطان حيوانات دستور داده كه از امروز به بعد هيچ حيواني نبايد به حيوان ديگر آسيب برساند
خروس گردنش را دراز كرد و به دور نگاه كرد
روباه پرسيد : به كجا نگاه مي كني ؟
خروس گفت : از دور حيواني به اين سو مي دود و گوشهاي بزرگ و دم دراز دارد . نمي دانم سگ است يا گرگ
روباه گفت : با اين نشاني ها كه تو مي دهي ، سگ بزرگي به اينجا مي آيد و من بايد هر چه زودتر از اينجا بروم.
خروس گفت : مگر تو نگفتي كه سلطان حيوانات دستور داده كه حيوانات همديگر را اذيت نكنند، پس چرا ناراحتي ؟
روباه گفت : مي ترسم كه اين سگ دستور را نشنيده باشد. ! و بعد پا به فرار گذاشت.
و بدين ترتيب خروس از دست روباه خلاص شد

The beautiful horse اسب زیبا ­

مردی اسب بسیار زیبا و تندرویی داشت . هر کس اسب را می دید آرزو می کرد که چنان اسبی داشته باشد. مرد عرب و ثروتمندی به صاحب اسب پیشنهاد کرد که اسب او را بگیرد و بجای آن دو شتر به او بدهد ؛ اما صاحب اسب نمی توانست اسبش را با تمام شترهای مرد عرب عوض کند. مرد عرب با خود فکر کرد که باید هر طور شده آن اسب را به دست آوَرَد و باید حیله ای به کار گیرد
مرد عرب روزی خود را به شکل مرد فقیر و گدایی درآوَرد و وانمود کرد که بیمار است. او در کنار جاده ای دراز کشید که صاحب اسب از آن عبور می کرد . وقتی صاحب اسب او را دید ، ایستاد و از اسب پیاده شد تا به او کمک کند. به مرد فقیر پیشنهاد کرد که او را به نزد پزشک ببرد. مرد گدا ناله کنان گفت : من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده ام و نمی توانم از جا بلند شوم. صاحب اسب به او کمک کرد تا سوار اسب شود. مرد گدا به محض نشستن بر زین اسب ، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد
صاحب اسب فریاد زد: تو اسب مرا دزدیدی و کاری از دستم برنمی آید اما فقط خواهشی از تو دارم . مرد گدا که کنجکاو شده بود دورتر ایستاد و پرسید : چه خواهشی داری؟ صاحب اسب گفت: برای هیچکس تعرف نکن که چگونه مرا فریب دادی؟ گدا با تمسخر خندید و گفت : چرا باید خواهشت را قبول کنم؟
صاحب اسب گفت: چون ممکن است دیگر کسی به انسان نیازمند و دردمندی که در کنار جاده افتاده است کمک نکند. با شنیدن این حرف، مرد گدا شرمنده شد و اسب را به صاحبش برگرداند

Say your heart letter حرف دلت را بگو ­

پسری بود به نام نیما، که دختری را -که در یک سی دی فروشی کار می کرد- خیلی دوست داشت امّا به دخترک در مورد عشقش هیچ نگفت. نام آن دختر نسیم بود. نیما هر روز به آن فروشگاه می رفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر اینکه با نسیم صحبت کند و او را ببیند… بعد از مدتی نیما تصادُف کرد و مُرد… نسیم که نگران شده بود به خانه نیما رفت تا از او خبر بگیرد. امّا مادر نیما گفت که او مرده است و پس از اشک و ناله و ناراحتی ، نسیم را به اتاق نیما برد…

نسیم با تعجب دید که هیچکدام از سی دی ها باز نشده… از آن روز به بعد، نسیم تمام روزها و شب هایش با گریه می گذشت تا اینکه او هم از غُصّه مرد…

می دانی چرا گریه می کرد؟ چون او هم عاشق نیما بود و تمام نامه های عاشقانه اش را درون جعبه سی دی ها می گذاشت و به نیما می داد ، امّا نیما هیچ وقت نفهمید که نسیم او را دوست دارد! پس تا دیر نشده ، حرف دلت را بگو

Pleasure of sight لذت بینایی ­

مرد میانسالی به همراه پسر ٢۵ ساله اش در قطار نشسته بود. مسافران دیگر در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد…به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: پدر نگاه کن! درختها حرکت می کنند. پدر با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد .کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند…ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنندزوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردندباران شروع شد. چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن! باران می بارد، آب روی من چکیدزوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد میانسال پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟مرد گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند

Videos

Now you can watch some videos in Farsi. Listen to each character’s diologs,
pause the video, and repeat it for several times to learn how to communicate in Farsi.

error: Content is protected !!